کافه شعر

شعر بنوشید
سه شنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۶، ۰۷:۳۸ ب.ظ

تنهایی

شب آمد و تنهایی ها هجوم سختی آورده اند، اینبار به کدام آغوش پناه ببرم؟ خیابان های بی‌انتهای این شهر خاموش را به کدام امید طی کنم؟ اشکهایم را برای کدام آرزوی دفن شده خرج کنم؟ باران های ناگهانی و خیابان های بی انتها و عابران خسته و بی تفاوت! اینجا جای خوبی برای شاعر بودن نیست! انگار تقدیر را به دستان بی مهر ظالم ترین پادشاه تمام اعصار سپرده اند، انگار پاییز امسال تمام نشدنی شده، انگار باران ها قصد جان تمام شاعران شهر را کرده اند، 

...

دلم کوچه های بن بست را هوس کرده، نبودنت را مثل تمام این سال های نداشتنت با زخمه های شعر های غمگینم زمزمه میکنم! مزه تلخ این سالها توی کامم خانه کرده! نرو! عزیزم کمی فکر من باش، لااقل گاهی برگرد و نگاهی به پشت سرت بیانداز! آخرین تصویر از تو برای همیشه گوشه این دل وامانده جا خوش خواهد کرد، سالها گذشته و سالها خواهد گذشت اما مگر چیزی عوض شده؟ بله حالا که کمی پا به سن گذاشته ام تو کمی بیشتر شبهایم را به ضرب گریه به رفتنت می دوزی! مثل هرشب مثل همیشه، من نمی نشینم! من صبر نمی‌کنم، قبول ندارم این سرنوشت از پیش نوشته شده را! اصلا باید تمام قوانین را از اول نوشت، باید برای عشق احترام بیشتری قائل شد! باید بر علیه نداشتنت کودتا کنم! این چیزی نبود که این دیکتاتور تنها از دنیای لعنتی اش انتظار داشت ...



نوشته شده توسط منتظر بارون
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

کافه شعر

شعر بنوشید

بایگانی
آخرین مطالب

تنهایی

سه شنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۶، ۰۷:۳۸ ب.ظ

شب آمد و تنهایی ها هجوم سختی آورده اند، اینبار به کدام آغوش پناه ببرم؟ خیابان های بی‌انتهای این شهر خاموش را به کدام امید طی کنم؟ اشکهایم را برای کدام آرزوی دفن شده خرج کنم؟ باران های ناگهانی و خیابان های بی انتها و عابران خسته و بی تفاوت! اینجا جای خوبی برای شاعر بودن نیست! انگار تقدیر را به دستان بی مهر ظالم ترین پادشاه تمام اعصار سپرده اند، انگار پاییز امسال تمام نشدنی شده، انگار باران ها قصد جان تمام شاعران شهر را کرده اند، 

...

دلم کوچه های بن بست را هوس کرده، نبودنت را مثل تمام این سال های نداشتنت با زخمه های شعر های غمگینم زمزمه میکنم! مزه تلخ این سالها توی کامم خانه کرده! نرو! عزیزم کمی فکر من باش، لااقل گاهی برگرد و نگاهی به پشت سرت بیانداز! آخرین تصویر از تو برای همیشه گوشه این دل وامانده جا خوش خواهد کرد، سالها گذشته و سالها خواهد گذشت اما مگر چیزی عوض شده؟ بله حالا که کمی پا به سن گذاشته ام تو کمی بیشتر شبهایم را به ضرب گریه به رفتنت می دوزی! مثل هرشب مثل همیشه، من نمی نشینم! من صبر نمی‌کنم، قبول ندارم این سرنوشت از پیش نوشته شده را! اصلا باید تمام قوانین را از اول نوشت، باید برای عشق احترام بیشتری قائل شد! باید بر علیه نداشتنت کودتا کنم! این چیزی نبود که این دیکتاتور تنها از دنیای لعنتی اش انتظار داشت ...

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۶/۰۷/۲۵
منتظر بارون

نظرات  (۱)

۲۵ مهر ۹۶ ، ۲۲:۰۰ حصار آسمان
این غم و درد رو پایانی نیست مگر با خودپسندی!
وقتی خودت رو بیشتر دوست داشتی، اون موقع از کسانی که رنجت دادن دل میکنی و این یعنی پایان دادن به عشق
چون در عشق خودپسندی باعث بطلانه!

چه بسیار حلاج‌ها بر دار کردند به جرم او و چه بسیار مجنون‌ها که جان دادند با زمزمه اش و چه بسیار فرهادها در گور شدند از ترس فقدانش و چه بسیار زلیخاها پشت به دنیا کردند از غمش و چه بسیار شیرین‌ها به خواب ابدی رفتند با بیدادش و این طبیعت شگفت انگیز او بود که پود سرنوشت وفادارترین پیروانش را با تار رنج گره زند بر دار زمان
پاسخ:
خیلی خوب گفتی!
درد و خودپسندی تو یه وجود جمع نمیشن! 
و عشق حاصلش درده! که هرکسی طاقتش رو نداره!
و این درد چقدر می‌تونه دوست داشتنی باشه!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">