کافه شعر

شعر بنوشید

بایگانی
آخرین مطالب

۵ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

اگر خدا بخواد و خودش بطلبه راهی کربلام...

خوبی بدی دیدید حلال کنید...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰۸ آبان ۹۶ ، ۰۷:۵۴
منتظر بارون

میترسم از این همه تردید! از این همه دلشوره پرم! از این همه درگیری خسته ام، از این همه فاصله که بینمان دیوار ساخته خسته ام، زندگی مثل قبل راحت نیست! چقدر زود گذشت، یادت هست؟ تمام آن روز های باهم بودن، چقدر زود آرزو های که باهم ساختیم، شکفتند اما حیف که این شهریور لعنتی زود جایش را به پاییز سرد داد! یادت هست؟ یادت هست عشق چقدر ساده توی دلمان جوانه زد؟ یادت هست چقدر ساده و پاک عاشق شدیم؟ چقدر تنها ماندیم ، چقدر گریستیم، چقدر شعر گفتیم، چقدر خندیدیم؟! زندگی چقدر زود دیر می شود! 

حالا من، دیوار، تو! باید غبار این سالهای لعنتی را پاک کنم! جوانه های احساس کوچکی که توی دلمان جوانه زدند حالا مرد و زنی بالغ شده اند! با عقلشان تصمیم می‌گیرند و با عقلشان عمل میکنند! حالا آنقدر تناور و بلند شده اند، که نمی‌توانیم از بینشان نگاهی هر چند دزدکی به حیاط دل همدیگر بیاندازیم! باید تیستو را خبر کنم! همان کودک بازیگوش درونم را! باید انگشت سحر آمیزش را قرض بگیرم و کار را یکسره کنم! گاهی باید راه رفته را دوباره رفت، باید بیایم و دوباره روبروی تو بایستم، به چشم هایت خیره شوم، کمی حول کنم، گرمای شرم بدود توی صورتم و زبانم بند بیاید، بعد آب دهانم را قورت بدهم و برایت از عشق صحبت کنم...! 

شاید جوانه ای تازه سر از خاک دلمان در بیاورد...

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۶ ، ۲۰:۰۲
منتظر بارون
وقتی که اتفاق افتاد، باد می وزید، هوا گرگ و میش بود، مثل تمام روز های دیگر سال صبح کمی خنک تر بود، وقتی که اتفاق رخ داد، بچه های شهر بیشترشان خواب بودند! باران نمیبارید، ابری توی آسمان نبود، اصلن هیچ چیز غیر عادی ای نبود! وقتی اتفاق افتاد، ساعت ها از حرکت نایستادند، چراغ های راهنمایی اشتباه چشمک نزدند، روشنایی هیچ اتاقی خاموش نشد، هیچ برگی از روی درختی نیفتاد، هیچ عابری ناگهان دلش نگرفت و هیچ زنی برای معشوقش دلتنگ نشد! اصلن انگار هیچ اتفاقی نیفتاد! 
فقط...
کمی شیشه ی قلبت ترک برداشت!
فقط کمی تنها تر از قبل شدی...

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۶ ، ۲۰:۴۴
منتظر بارون
باید برای داشتنت، برای همین بودن های بی دغدغه ات، همین آغوش های عادی شده و همیشگی ات، باید برای تمام چیز هایی که حالا برایم عادی شده اند، شکرگذار باشم، زمین، موطن، مادر! امشب مرا محکم تر در آغوش بگیر! این روز و شب ها بیشتر از قبل به تو نیاز دارم! بیشتر تنهایی را توی ریه های کهنه ام حس میکنم! بیشتر از قبل به آسمان لعنتی خیره می شوم، تا ماه را که قرار کرده بودیم، نگاه کنم... این روز ها سخت تر آن چیزیست که فکرش را هم بتوانی بکنی! این روز ها حال دلم خوش نیست... جا مانده ام! جامانده ام از خودم... لعنتی مرا بغل کن! حال دلم خوب نیست...
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۶ ، ۱۷:۴۹
منتظر بارون

مثل باران نم نم یک صبح پاییزی، سردم!

مثل تمام بهارهای عقده شده در گلوی سیبری، دلم گریه می خواهد! 

درست شببه مردی که در ابتدای جاده ایستاده است، مردد بین رفتن و ماندن...

گاهی به آسمان خیره میشوم و به تمام نداشته هایم فکر میکنم، به تمام غیر ممکن ها! 

اینجا شهر کوچکی نیست! خوشبختی توی کدام خانه، پشت کدام پنجره، جا مانده است...؟

باید برای فردا های غمگین تر از امروز قوی بمانم! نمی شود بدون  این امید کوچک و نحیف راه را ادامه داد! باید ادامه داد و بود! مثل باران نم نم پاییزی...



۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۶ ، ۲۱:۴۴
منتظر بارون