کافه شعر

شعر بنوشید

بایگانی
آخرین مطالب

گاهی چیزی دست میدهد که بهانه ای باشد برای فکر کردنت، برای پل هایی که خراب شدنشان چیز خوشایندی نبوده ! 

باید خودم را از روزگار پس بگیرم، همیشه فرصت هست، فقط باید اتفاق دست بدهد فقط باید امید داشت، 

باید برگهای پاییزی زیر پایم را بشمارم تا یادم بماند من هم می‌توانستم جایی بدتر از این باشم! زندگی چیزهای بهتری هم برای به خاطر سپردن دارد، مثل همان چای گرمی که برایم دم کرده بودی،مثل همین حس نداشتنت که بی دلیل این روز ها بر گلوی افکارم چنگ می اندازد، مثل همان عطری که همیشه توی همان پارک نزدیک دانشگاه از لباست به مشامم میخورد...

انگار این روز ها بیشتر دلتنگ آن روز هایمان میشوم. قرار بود همه چیز عاشقانه تر از این باشد! قرار بود زندگی روی دیگری نشانمان دهد! 

+

باید تو رو پیدا کنم...

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۶ ، ۱۷:۴۰
منتظر بارون

زندگی بالا و پایین دارد درست! حرفی نیست! اما تو فقط به پایین رفتن ها فکر نکن، زندگی پس و پیش دارد، قبول! اما رسم همراهی نیست فقط نگاهت را به نکرده ها و نداشتن ها و نبودن ها بدوزی! من با تو شروع کردم و تو با من... رسم این جاده تنهایی نیست! رسمش نیست من برای خودم بروم و تو برای خودت، یادت می آید آرزو هایی که توی خلوت خودمان ساختیم؟ تمام روز های دلخوشیمان که یادت نرفته؟ تمام روز های امید و اضطراب همان روز های برزخ بین رسیدن و نرسیدن، ماندن و رفتن، گاهی من دست تو را می گرفتم که جا نمانی و گاهی تو تمام امیدت را به جنگ نا امیدی من می فرستادی، هرچه بود ما با هم شروع کردیم و با هم ادامه خواهیم داد! دنیا ارزش یک لحظه دوری و ناراحتی بینمان را ندارد، تک تک این ثانیه های کوچک تنهایی برای ما که مبتلای همدیگریم عذاب آور خواهد بود! بیا و کنار این انار خشکیده جوانه بزن... بیا و اصلا این رود لاغر خشکیده را نبین! بیا و بمان، بیا و دستهایم را بگیر تا باز با هم ادامه بدهیم، کرکس های پیر منتظر همین تنهایی ها هستند تا رویا هایمان را تکه تکه کنند... اینجا هوای خوبی ندارد بدون تو! بیا و ببار روی تک تک برگ های خشکیده درخت انار توی حیاط! شاید هنوز ریشه ای به فکر جوانه زدن باشد...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۶ ، ۰۰:۳۴
منتظر بارون

At down fall down the rain of tears to my wet dreams 

I surrounded by sorrows

And

No where to run, no where to hide...

Destiny,s hand squeeze my heart and squish my wishes...



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۶ ، ۱۸:۵۰
منتظر بارون

اگر خدا بخواد و خودش بطلبه راهی کربلام...

خوبی بدی دیدید حلال کنید...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰۸ آبان ۹۶ ، ۰۷:۵۴
منتظر بارون

میترسم از این همه تردید! از این همه دلشوره پرم! از این همه درگیری خسته ام، از این همه فاصله که بینمان دیوار ساخته خسته ام، زندگی مثل قبل راحت نیست! چقدر زود گذشت، یادت هست؟ تمام آن روز های باهم بودن، چقدر زود آرزو های که باهم ساختیم، شکفتند اما حیف که این شهریور لعنتی زود جایش را به پاییز سرد داد! یادت هست؟ یادت هست عشق چقدر ساده توی دلمان جوانه زد؟ یادت هست چقدر ساده و پاک عاشق شدیم؟ چقدر تنها ماندیم ، چقدر گریستیم، چقدر شعر گفتیم، چقدر خندیدیم؟! زندگی چقدر زود دیر می شود! 

حالا من، دیوار، تو! باید غبار این سالهای لعنتی را پاک کنم! جوانه های احساس کوچکی که توی دلمان جوانه زدند حالا مرد و زنی بالغ شده اند! با عقلشان تصمیم می‌گیرند و با عقلشان عمل میکنند! حالا آنقدر تناور و بلند شده اند، که نمی‌توانیم از بینشان نگاهی هر چند دزدکی به حیاط دل همدیگر بیاندازیم! باید تیستو را خبر کنم! همان کودک بازیگوش درونم را! باید انگشت سحر آمیزش را قرض بگیرم و کار را یکسره کنم! گاهی باید راه رفته را دوباره رفت، باید بیایم و دوباره روبروی تو بایستم، به چشم هایت خیره شوم، کمی حول کنم، گرمای شرم بدود توی صورتم و زبانم بند بیاید، بعد آب دهانم را قورت بدهم و برایت از عشق صحبت کنم...! 

شاید جوانه ای تازه سر از خاک دلمان در بیاورد...

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۶ ، ۲۰:۰۲
منتظر بارون
وقتی که اتفاق افتاد، باد می وزید، هوا گرگ و میش بود، مثل تمام روز های دیگر سال صبح کمی خنک تر بود، وقتی که اتفاق رخ داد، بچه های شهر بیشترشان خواب بودند! باران نمیبارید، ابری توی آسمان نبود، اصلن هیچ چیز غیر عادی ای نبود! وقتی اتفاق افتاد، ساعت ها از حرکت نایستادند، چراغ های راهنمایی اشتباه چشمک نزدند، روشنایی هیچ اتاقی خاموش نشد، هیچ برگی از روی درختی نیفتاد، هیچ عابری ناگهان دلش نگرفت و هیچ زنی برای معشوقش دلتنگ نشد! اصلن انگار هیچ اتفاقی نیفتاد! 
فقط...
کمی شیشه ی قلبت ترک برداشت!
فقط کمی تنها تر از قبل شدی...

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۶ ، ۲۰:۴۴
منتظر بارون
باید برای داشتنت، برای همین بودن های بی دغدغه ات، همین آغوش های عادی شده و همیشگی ات، باید برای تمام چیز هایی که حالا برایم عادی شده اند، شکرگذار باشم، زمین، موطن، مادر! امشب مرا محکم تر در آغوش بگیر! این روز و شب ها بیشتر از قبل به تو نیاز دارم! بیشتر تنهایی را توی ریه های کهنه ام حس میکنم! بیشتر از قبل به آسمان لعنتی خیره می شوم، تا ماه را که قرار کرده بودیم، نگاه کنم... این روز ها سخت تر آن چیزیست که فکرش را هم بتوانی بکنی! این روز ها حال دلم خوش نیست... جا مانده ام! جامانده ام از خودم... لعنتی مرا بغل کن! حال دلم خوب نیست...
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۶ ، ۱۷:۴۹
منتظر بارون

مثل باران نم نم یک صبح پاییزی، سردم!

مثل تمام بهارهای عقده شده در گلوی سیبری، دلم گریه می خواهد! 

درست شببه مردی که در ابتدای جاده ایستاده است، مردد بین رفتن و ماندن...

گاهی به آسمان خیره میشوم و به تمام نداشته هایم فکر میکنم، به تمام غیر ممکن ها! 

اینجا شهر کوچکی نیست! خوشبختی توی کدام خانه، پشت کدام پنجره، جا مانده است...؟

باید برای فردا های غمگین تر از امروز قوی بمانم! نمی شود بدون  این امید کوچک و نحیف راه را ادامه داد! باید ادامه داد و بود! مثل باران نم نم پاییزی...



۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۶ ، ۲۱:۴۴
منتظر بارون

غزل وار گفتیم اندوه خود را

ولیکن جوابی نیامد، نیامد!
۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۶ ، ۱۴:۱۰
منتظر بارون

شب آمد و تنهایی ها هجوم سختی آورده اند، اینبار به کدام آغوش پناه ببرم؟ خیابان های بی‌انتهای این شهر خاموش را به کدام امید طی کنم؟ اشکهایم را برای کدام آرزوی دفن شده خرج کنم؟ باران های ناگهانی و خیابان های بی انتها و عابران خسته و بی تفاوت! اینجا جای خوبی برای شاعر بودن نیست! انگار تقدیر را به دستان بی مهر ظالم ترین پادشاه تمام اعصار سپرده اند، انگار پاییز امسال تمام نشدنی شده، انگار باران ها قصد جان تمام شاعران شهر را کرده اند، 

...

دلم کوچه های بن بست را هوس کرده، نبودنت را مثل تمام این سال های نداشتنت با زخمه های شعر های غمگینم زمزمه میکنم! مزه تلخ این سالها توی کامم خانه کرده! نرو! عزیزم کمی فکر من باش، لااقل گاهی برگرد و نگاهی به پشت سرت بیانداز! آخرین تصویر از تو برای همیشه گوشه این دل وامانده جا خوش خواهد کرد، سالها گذشته و سالها خواهد گذشت اما مگر چیزی عوض شده؟ بله حالا که کمی پا به سن گذاشته ام تو کمی بیشتر شبهایم را به ضرب گریه به رفتنت می دوزی! مثل هرشب مثل همیشه، من نمی نشینم! من صبر نمی‌کنم، قبول ندارم این سرنوشت از پیش نوشته شده را! اصلا باید تمام قوانین را از اول نوشت، باید برای عشق احترام بیشتری قائل شد! باید بر علیه نداشتنت کودتا کنم! این چیزی نبود که این دیکتاتور تنها از دنیای لعنتی اش انتظار داشت ...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۶ ، ۱۹:۳۸
منتظر بارون