گاهی دلم به آسمان خیره می شود...
مثل باران نم نم یک صبح پاییزی، سردم!
مثل تمام بهارهای عقده شده در گلوی سیبری، دلم گریه می خواهد!
درست شببه مردی که در ابتدای جاده ایستاده است، مردد بین رفتن و ماندن...
گاهی به آسمان خیره میشوم و به تمام نداشته هایم فکر میکنم، به تمام غیر ممکن ها!
اینجا شهر کوچکی نیست! خوشبختی توی کدام خانه، پشت کدام پنجره، جا مانده است...؟
باید برای فردا های غمگین تر از امروز قوی بمانم! نمی شود بدون این امید کوچک و نحیف راه را ادامه داد! باید ادامه داد و بود! مثل باران نم نم پاییزی...