باید تا دیر نشده پیدایت کنم!
میترسم از این همه تردید! از این همه دلشوره پرم! از این همه درگیری خسته ام، از این همه فاصله که بینمان دیوار ساخته خسته ام، زندگی مثل قبل راحت نیست! چقدر زود گذشت، یادت هست؟ تمام آن روز های باهم بودن، چقدر زود آرزو های که باهم ساختیم، شکفتند اما حیف که این شهریور لعنتی زود جایش را به پاییز سرد داد! یادت هست؟ یادت هست عشق چقدر ساده توی دلمان جوانه زد؟ یادت هست چقدر ساده و پاک عاشق شدیم؟ چقدر تنها ماندیم ، چقدر گریستیم، چقدر شعر گفتیم، چقدر خندیدیم؟! زندگی چقدر زود دیر می شود!
حالا من، دیوار، تو! باید غبار این سالهای لعنتی را پاک کنم! جوانه های احساس کوچکی که توی دلمان جوانه زدند حالا مرد و زنی بالغ شده اند! با عقلشان تصمیم میگیرند و با عقلشان عمل میکنند! حالا آنقدر تناور و بلند شده اند، که نمیتوانیم از بینشان نگاهی هر چند دزدکی به حیاط دل همدیگر بیاندازیم! باید تیستو را خبر کنم! همان کودک بازیگوش درونم را! باید انگشت سحر آمیزش را قرض بگیرم و کار را یکسره کنم! گاهی باید راه رفته را دوباره رفت، باید بیایم و دوباره روبروی تو بایستم، به چشم هایت خیره شوم، کمی حول کنم، گرمای شرم بدود توی صورتم و زبانم بند بیاید، بعد آب دهانم را قورت بدهم و برایت از عشق صحبت کنم...!
شاید جوانه ای تازه سر از خاک دلمان در بیاورد...