کافه شعر

شعر بنوشید
شنبه, ۶ آبان ۱۳۹۶، ۰۸:۰۲ ب.ظ

باید تا دیر نشده پیدایت کنم!

میترسم از این همه تردید! از این همه دلشوره پرم! از این همه درگیری خسته ام، از این همه فاصله که بینمان دیوار ساخته خسته ام، زندگی مثل قبل راحت نیست! چقدر زود گذشت، یادت هست؟ تمام آن روز های باهم بودن، چقدر زود آرزو های که باهم ساختیم، شکفتند اما حیف که این شهریور لعنتی زود جایش را به پاییز سرد داد! یادت هست؟ یادت هست عشق چقدر ساده توی دلمان جوانه زد؟ یادت هست چقدر ساده و پاک عاشق شدیم؟ چقدر تنها ماندیم ، چقدر گریستیم، چقدر شعر گفتیم، چقدر خندیدیم؟! زندگی چقدر زود دیر می شود! 

حالا من، دیوار، تو! باید غبار این سالهای لعنتی را پاک کنم! جوانه های احساس کوچکی که توی دلمان جوانه زدند حالا مرد و زنی بالغ شده اند! با عقلشان تصمیم می‌گیرند و با عقلشان عمل میکنند! حالا آنقدر تناور و بلند شده اند، که نمی‌توانیم از بینشان نگاهی هر چند دزدکی به حیاط دل همدیگر بیاندازیم! باید تیستو را خبر کنم! همان کودک بازیگوش درونم را! باید انگشت سحر آمیزش را قرض بگیرم و کار را یکسره کنم! گاهی باید راه رفته را دوباره رفت، باید بیایم و دوباره روبروی تو بایستم، به چشم هایت خیره شوم، کمی حول کنم، گرمای شرم بدود توی صورتم و زبانم بند بیاید، بعد آب دهانم را قورت بدهم و برایت از عشق صحبت کنم...! 

شاید جوانه ای تازه سر از خاک دلمان در بیاورد...



نوشته شده توسط منتظر بارون
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

کافه شعر

شعر بنوشید

بایگانی
آخرین مطالب

باید تا دیر نشده پیدایت کنم!

شنبه, ۶ آبان ۱۳۹۶، ۰۸:۰۲ ب.ظ

میترسم از این همه تردید! از این همه دلشوره پرم! از این همه درگیری خسته ام، از این همه فاصله که بینمان دیوار ساخته خسته ام، زندگی مثل قبل راحت نیست! چقدر زود گذشت، یادت هست؟ تمام آن روز های باهم بودن، چقدر زود آرزو های که باهم ساختیم، شکفتند اما حیف که این شهریور لعنتی زود جایش را به پاییز سرد داد! یادت هست؟ یادت هست عشق چقدر ساده توی دلمان جوانه زد؟ یادت هست چقدر ساده و پاک عاشق شدیم؟ چقدر تنها ماندیم ، چقدر گریستیم، چقدر شعر گفتیم، چقدر خندیدیم؟! زندگی چقدر زود دیر می شود! 

حالا من، دیوار، تو! باید غبار این سالهای لعنتی را پاک کنم! جوانه های احساس کوچکی که توی دلمان جوانه زدند حالا مرد و زنی بالغ شده اند! با عقلشان تصمیم می‌گیرند و با عقلشان عمل میکنند! حالا آنقدر تناور و بلند شده اند، که نمی‌توانیم از بینشان نگاهی هر چند دزدکی به حیاط دل همدیگر بیاندازیم! باید تیستو را خبر کنم! همان کودک بازیگوش درونم را! باید انگشت سحر آمیزش را قرض بگیرم و کار را یکسره کنم! گاهی باید راه رفته را دوباره رفت، باید بیایم و دوباره روبروی تو بایستم، به چشم هایت خیره شوم، کمی حول کنم، گرمای شرم بدود توی صورتم و زبانم بند بیاید، بعد آب دهانم را قورت بدهم و برایت از عشق صحبت کنم...! 

شاید جوانه ای تازه سر از خاک دلمان در بیاورد...

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۶/۰۸/۰۶
منتظر بارون

نظرات  (۱)

۰۶ آبان ۹۶ ، ۲۳:۵۸ حصار آسمان
تاوان عشق را دل ما هر چه بود داد

حوصله گفتن نیست وگرنه درد بسیار است
...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">