اگر خدا بخواد و خودش بطلبه راهی کربلام...
خوبی بدی دیدید حلال کنید...
اگر خدا بخواد و خودش بطلبه راهی کربلام...
خوبی بدی دیدید حلال کنید...
میترسم از این همه تردید! از این همه دلشوره پرم! از این همه درگیری خسته ام، از این همه فاصله که بینمان دیوار ساخته خسته ام، زندگی مثل قبل راحت نیست! چقدر زود گذشت، یادت هست؟ تمام آن روز های باهم بودن، چقدر زود آرزو های که باهم ساختیم، شکفتند اما حیف که این شهریور لعنتی زود جایش را به پاییز سرد داد! یادت هست؟ یادت هست عشق چقدر ساده توی دلمان جوانه زد؟ یادت هست چقدر ساده و پاک عاشق شدیم؟ چقدر تنها ماندیم ، چقدر گریستیم، چقدر شعر گفتیم، چقدر خندیدیم؟! زندگی چقدر زود دیر می شود!
حالا من، دیوار، تو! باید غبار این سالهای لعنتی را پاک کنم! جوانه های احساس کوچکی که توی دلمان جوانه زدند حالا مرد و زنی بالغ شده اند! با عقلشان تصمیم میگیرند و با عقلشان عمل میکنند! حالا آنقدر تناور و بلند شده اند، که نمیتوانیم از بینشان نگاهی هر چند دزدکی به حیاط دل همدیگر بیاندازیم! باید تیستو را خبر کنم! همان کودک بازیگوش درونم را! باید انگشت سحر آمیزش را قرض بگیرم و کار را یکسره کنم! گاهی باید راه رفته را دوباره رفت، باید بیایم و دوباره روبروی تو بایستم، به چشم هایت خیره شوم، کمی حول کنم، گرمای شرم بدود توی صورتم و زبانم بند بیاید، بعد آب دهانم را قورت بدهم و برایت از عشق صحبت کنم...!
شاید جوانه ای تازه سر از خاک دلمان در بیاورد...
مثل باران نم نم یک صبح پاییزی، سردم!
مثل تمام بهارهای عقده شده در گلوی سیبری، دلم گریه می خواهد!
درست شببه مردی که در ابتدای جاده ایستاده است، مردد بین رفتن و ماندن...
گاهی به آسمان خیره میشوم و به تمام نداشته هایم فکر میکنم، به تمام غیر ممکن ها!
اینجا شهر کوچکی نیست! خوشبختی توی کدام خانه، پشت کدام پنجره، جا مانده است...؟
باید برای فردا های غمگین تر از امروز قوی بمانم! نمی شود بدون این امید کوچک و نحیف راه را ادامه داد! باید ادامه داد و بود! مثل باران نم نم پاییزی...