صنما!
من اگر توی این بن بست گیر کردم، من اگر نه راه پس دارم نه راه پیش، من اگر در میان مردم تنها ماندم، اگر حرفم فهمیده نمی شود، اگر من اینم که هستم، تو راه های باز زیادی روبرویت داری، تو، -چقدر این تو زیباست چقدر این تو گفتن خوشایند است! - تو که مجبور به چیزی نیستی، تو که آزادی...
برو اما حداقل یادی از ما بکن! دست به قلم که می بری فکر من هم باش! فکر دل من هم باش، نکند یادت رفته پاییز است ، دلمان همینجوری خود بخود گرفته، خود بخود صبح با بغض بیدار می شویم و با بغض می خوابیم!
حرف بزن حضرت عشق( علیک السلام) ، لب بگشا صنما! باز کن پنجره را! در که نه من به همین پنجره کوچک به باغ سبز تو دلم خوش است، مبادا ببندی اش!
افسون چیز عجیبی نیست وقتی به تو قلمی و کاغذی بدهند، چنان افسونگری می کنی که دهن ها همه بسته و چشم ها همه جفت می شوند برای دیدن و شنیدن تو!
ای سیب سرخ چرخ زنان در مسیر رود
یک شهر تا به من برسی عاشقت شدست...
+
فاضل نظری
از تو دور شدم مثل ابر از دریا
اما هر جا رفتم
باریدم
رسول یونان