غزل وار گفتیم اندوه خود را
شب آمد و تنهایی ها هجوم سختی آورده اند، اینبار به کدام آغوش پناه ببرم؟ خیابان های بیانتهای این شهر خاموش را به کدام امید طی کنم؟ اشکهایم را برای کدام آرزوی دفن شده خرج کنم؟ باران های ناگهانی و خیابان های بی انتها و عابران خسته و بی تفاوت! اینجا جای خوبی برای شاعر بودن نیست! انگار تقدیر را به دستان بی مهر ظالم ترین پادشاه تمام اعصار سپرده اند، انگار پاییز امسال تمام نشدنی شده، انگار باران ها قصد جان تمام شاعران شهر را کرده اند،
...
دلم کوچه های بن بست را هوس کرده، نبودنت را مثل تمام این سال های نداشتنت با زخمه های شعر های غمگینم زمزمه میکنم! مزه تلخ این سالها توی کامم خانه کرده! نرو! عزیزم کمی فکر من باش، لااقل گاهی برگرد و نگاهی به پشت سرت بیانداز! آخرین تصویر از تو برای همیشه گوشه این دل وامانده جا خوش خواهد کرد، سالها گذشته و سالها خواهد گذشت اما مگر چیزی عوض شده؟ بله حالا که کمی پا به سن گذاشته ام تو کمی بیشتر شبهایم را به ضرب گریه به رفتنت می دوزی! مثل هرشب مثل همیشه، من نمی نشینم! من صبر نمیکنم، قبول ندارم این سرنوشت از پیش نوشته شده را! اصلا باید تمام قوانین را از اول نوشت، باید برای عشق احترام بیشتری قائل شد! باید بر علیه نداشتنت کودتا کنم! این چیزی نبود که این دیکتاتور تنها از دنیای لعنتی اش انتظار داشت ...
من اگر توی این بن بست گیر کردم، من اگر نه راه پس دارم نه راه پیش، من اگر در میان مردم تنها ماندم، اگر حرفم فهمیده نمی شود، اگر من اینم که هستم، تو راه های باز زیادی روبرویت داری، تو، -چقدر این تو زیباست چقدر این تو گفتن خوشایند است! - تو که مجبور به چیزی نیستی، تو که آزادی...
برو اما حداقل یادی از ما بکن! دست به قلم که می بری فکر من هم باش! فکر دل من هم باش، نکند یادت رفته پاییز است ، دلمان همینجوری خود بخود گرفته، خود بخود صبح با بغض بیدار می شویم و با بغض می خوابیم!
حرف بزن حضرت عشق( علیک السلام) ، لب بگشا صنما! باز کن پنجره را! در که نه من به همین پنجره کوچک به باغ سبز تو دلم خوش است، مبادا ببندی اش!
افسون چیز عجیبی نیست وقتی به تو قلمی و کاغذی بدهند، چنان افسونگری می کنی که دهن ها همه بسته و چشم ها همه جفت می شوند برای دیدن و شنیدن تو!
ای سیب سرخ چرخ زنان در مسیر رود
یک شهر تا به من برسی عاشقت شدست...
+
فاضل نظری
بی قرارم دلبرا! کوچه های پاییزی فقط بی قرار ترم می کنند، می ترسم، بعد تو باید هجوم تنهایی هام را به کجا پناه ببرم؟ سیگارم را آتش می زنم و در امتداد کوچه با همین فکر ها نبودنت را دود میکنم
عشق! میدانم ماندنی نیستی!
رسم دنیاست زندگی تلخست...
یار جان، دلبر جان! دلت خوش باشد، اصلا بی خیال من و شعر و کافه مان! اصلا قول و قرارمان پشم! اصل حالت خوب است؟ زندگی به کام مبارک می چرخد؟ بقیه را ولش! مثل هر روز بلند شو و چای نپتونت را توی ماگ مورد علاقه ات بنداز و روبروی پنجره موهایت را از زیر روسری سفیدی که برایت گرفته بودم کمی شل تر کن! بگذار باد مابینشان دست ببرد، برقصاندشان! بنشین و چایت را سر بکش، مبادا به من فکر کنی! خاطرت را مکدر نکنی دلبر جان! راضی به زحمتتان نیستم! از احوال من نپرس، حال من خوب است! هنوز گاه گاهی که سخت دلم میگیرد همان لباسی را که جا گذاشته بودی محکم بو میکنم! هنوز کمی عطر تو را دارد! دلبر جان خلاصه غصه ما نیست، تو خوش باش...
تو فقط باش هرکجا هستی...
هر کجایی خوشی همانجا باش
بالا بپر، بلند تر از آسمان برو!
از من، ازین قفس برو، پرواز کن عزیز!
فصل پرواز ، فصل کوچیدن، فصل باران بی امان، پاییز
دنیا برایمان قفسی تازه میشود
خیلی کبوترانه شکتست بالمان...
دوباره فصل پاییز و دوباره شعر و طعم شاعری کردن
اگرچه خاطراتت توی شعرم مثل قبلن نیست باور کن
من از گندم من از سیب خود حواست اینکه شاعرت باشم