افسون عشق معجزه ای بی نظیر داشت
شاعر شدم ولی نه برای بغیر تو
من اگر توی این بن بست گیر کردم، من اگر نه راه پس دارم نه راه پیش، من اگر در میان مردم تنها ماندم، اگر حرفم فهمیده نمی شود، اگر من اینم که هستم، تو راه های باز زیادی روبرویت داری، تو، -چقدر این تو زیباست چقدر این تو گفتن خوشایند است! - تو که مجبور به چیزی نیستی، تو که آزادی...
برو اما حداقل یادی از ما بکن! دست به قلم که می بری فکر من هم باش! فکر دل من هم باش، نکند یادت رفته پاییز است ، دلمان همینجوری خود بخود گرفته، خود بخود صبح با بغض بیدار می شویم و با بغض می خوابیم!
حرف بزن حضرت عشق( علیک السلام) ، لب بگشا صنما! باز کن پنجره را! در که نه من به همین پنجره کوچک به باغ سبز تو دلم خوش است، مبادا ببندی اش!
افسون چیز عجیبی نیست وقتی به تو قلمی و کاغذی بدهند، چنان افسونگری می کنی که دهن ها همه بسته و چشم ها همه جفت می شوند برای دیدن و شنیدن تو!
ای سیب سرخ چرخ زنان در مسیر رود
یک شهر تا به من برسی عاشقت شدست...
+
فاضل نظری
بی قرارم دلبرا! کوچه های پاییزی فقط بی قرار ترم می کنند، می ترسم، بعد تو باید هجوم تنهایی هام را به کجا پناه ببرم؟ سیگارم را آتش می زنم و در امتداد کوچه با همین فکر ها نبودنت را دود میکنم
عشق! میدانم ماندنی نیستی!
رسم دنیاست زندگی تلخست...
یار جان، دلبر جان! دلت خوش باشد، اصلا بی خیال من و شعر و کافه مان! اصلا قول و قرارمان پشم! اصل حالت خوب است؟ زندگی به کام مبارک می چرخد؟ بقیه را ولش! مثل هر روز بلند شو و چای نپتونت را توی ماگ مورد علاقه ات بنداز و روبروی پنجره موهایت را از زیر روسری سفیدی که برایت گرفته بودم کمی شل تر کن! بگذار باد مابینشان دست ببرد، برقصاندشان! بنشین و چایت را سر بکش، مبادا به من فکر کنی! خاطرت را مکدر نکنی دلبر جان! راضی به زحمتتان نیستم! از احوال من نپرس، حال من خوب است! هنوز گاه گاهی که سخت دلم میگیرد همان لباسی را که جا گذاشته بودی محکم بو میکنم! هنوز کمی عطر تو را دارد! دلبر جان خلاصه غصه ما نیست، تو خوش باش...
تو فقط باش هرکجا هستی...
هر کجایی خوشی همانجا باش
بالا بپر، بلند تر از آسمان برو!
از من، ازین قفس برو، پرواز کن عزیز!
فصل پرواز ، فصل کوچیدن، فصل باران بی امان، پاییز
دنیا برایمان قفسی تازه میشود
خیلی کبوترانه شکتست بالمان...
دوباره فصل پاییز و دوباره شعر و طعم شاعری کردن
اگرچه خاطراتت توی شعرم مثل قبلن نیست باور کن
من از گندم من از سیب خود حواست اینکه شاعرت باشم
گاهی همه حست تو یه تک بیت یا یه تک مصرع خالی میشه ، دیگه نمیتونی ادامشو بگی چون همه حرفتو زدی! اگر هم نفسی هست برای گفتن همین تک بیت هاست...
باید به نگاه تو بدوزم نفسم را
تنها که میشوم به تو و آرزو هایم فکر میکنم، به کافه شعر به آرزو هایی که روزگار نخواست محقق شوند، پاییز شروع شده و دوباره فصل پرکاری شعر شده و دلم اضافه کاری میخواهد، باید برای نوشتن این سطر ها تاوان بزرگی میدادم که زمانه زحمتش را کشید ، باید برای نبودنت برنامه ریزی دقیقی بکنم! باید از تک تک ثانیه های نداشتنت استفاده کنم! نبودنت تاوانی بود که شاعر شدنم حاصلش باشد...
این خیابان های فرسوده را هر چند بار تنهایی گز کنم و قدم بزنم، انگار تمام نمی شوند، اینجا بدون تو نه سر دارد و نه ته، شهر بدون تو از قواره افتاده، باید برای شهر فکری کرد، باید کسی را شهردار کنند که بیشتر از همه عاشق تو بوده؛ مگر از پس این خیابان های خاکی بن بست بر بیاید! ستاد بحران باید آماده باران های پاییزی باشد، حالا که نیستی، نمیشود پاییز را دست کم گرفت؛ اینجا تمام سیگار های شهر به یاد تو دود می شوند و تمام غزل های عاشقانه اش برای چشم های تو گفته میشود! باید فکری به حال این شهر بدون تو کرد...